خیلی خودم رو درمانده احساس میکنم.
با دختری ۱،۵ سال پیش آشنا شدم و از همون اول قصدم رو که ازدواج بود گفتم. چون من خارج از ایران زندگی میکنم سعی کردم تو این مدت زیاد بیام ایران و با هم وقت بگذرونیم. از همون اول یکسری اخلاقها دیدم که سعی کردم خودمو تطبیق بدم باهاش. مثلا خیلی مغرور بود و هیچ وقت حتا اگر مقصر بود عذر خواهی نمیکرد. با همهٔ اینجور اخلاقها کنار اومدم و برای خودم حالش کردم. چون خیلی دوسش داشتم. از دروغ خیلی بدم میاد و گفت بودم که هیچ وقت دروغ نمیگم و دوست هم ندارم دروغ بشنوم. چندین بار بهم دروغ گفت و من متوجه شدم. دروغ هاش هم خیلی بیخود و بی ارزش بود. مثلا اگر با دوستش مریم رفته بود بیرون میگفت با مژده بودم. و از این قبیل. همیشه هم وقتی من میفهمیدم میگفت اشتباه کردم و دیگه تکرار نمیکنم. ولی اولش همیشه هی سعی میکرد که بگه نه دروغ نگفته. آخرین بار وقتی که بهم دوباره دروغ گفت من دیگه گفتم نمیتونم تحمل کنم. جایی که بود رو به من دروغ گفت و من میدونستم اونجایی نیست که داره میگه. حتا با یون دوستی هم که میگفت نبود. ولی هیچوقت حاضر نشد قبول کنه دروغ گفته. من ارتباطمو قطع کردم ولی عاشقشم و دارم دیونه میشم. اونم سعی نکرد که دوباره ارتباط بر گردون. همش جوری حرف میزد که من انگار مریضم و شک دارم بهش، ولی من میگفتم که رفترش که باعث شک میشه. اینکه بارها دروغ گفت و بازم تکرار کرده. با همهٔ این تفاسیر خیلی حالم بهم ریخته بخصوص که اینجا تنها هستم و خیلی حس میکنم کم آوردم، حتا به این فکر کردم که دیگه زندگی چه معنی داره. رو کارم هم تاثیر گذشته و به هیچ چیزی امید ندارم دیگه. لطفا نظرتونو بدین، مرسی